تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناختم دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم
برای خاطر عطر گستره ی بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود، برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی رماندشان
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم
بی تو جز گستره یی بی کرانه نمی بینیم میان گذشته و امروز
از جدار آیینه ی خویش گذشتن نتوانستم
می بایست تا زندگی را لغت به لغت فراگیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می برند
تو را به خاطر سلامت*
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم
تو می پنداری که شکی، حال آن که جز دلیلی نیست
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم
پل الوار ترجمه ی شاملو
می نویسم ، می نویسم از تو
تـا تن کــاغــذ مـن جـــــا دارد
با تو از حادثه هـا خواهـم گفت
گریه ....
این گریه اگر بگذارد
ترا من چشم درراهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ "تلاجن"سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم;
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند;
در ان نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه,من از یادت نمی کاهم;
ترا من چشم درراهم......